۵ سال پیش با شور و شوق با خوندن نوشتههای علی سخاوتی و محمدرضا شعبانعلی ترغیب میشدم که منظم وبلاگ بنویسم. چند تا وبلاگ شروع کردم و بعد از مدتی رها و حذفشون کردم. اون موقع حتی نمیتونستم تصور کنم که آخرین وبلاگم شاید آخرین نوشتههای زندگیم باشه.
نمیدونستم قراره چه تلاشهایی برای خودم بکنم. نمیدونستم که تلاشها قراره به بنبست بخوره. اون موقع امید بود؛ هر چند واهی.
الان دیگه امیدی نیست. نمیخوام امیدی داشته باشم. شاید امید دروغ قشنگی باشه برای فرار از دیدن واقعیت تلخ. الان زمانیه که باید امید رو بذارم کنار. در مورد مسئله من امید یا آینده موضوعیت نداره. مشکل همینجا و با همهی آدماست.
یا الان یا هیچوقت.
امید رو بذار کنار. سرت رو بگیر سمت واقعیت. این واقعیته که نمیتونی تغییرش بدی.
قسمتی از وجودم میخواد بمونه. قسمت دیگهای داره منو به زور میبره. اختیارم رو روی هر دو شون از دست دادم.
تا الان باید قسمت دوم کار خودش رو میکرد؛ ولی رفتم پیش تراپیستم و ۴۵ روز به تعویق افتاد. قسمت اول تونست برای خودش زمان بخره.
موقع دیدن یه کابوس یا یک فیلم تراژدیک یا خوندن یه کتاب غمانگیز دلم برای شخصیتهای مظلوم میسوزه. بعد از تموم شدن نمایش، یه نفس راحت میکشم که من جای اون شخصیتها نیستم.
الان وسط یه فیلم ۳ بعدی تراژدیک نشستم. موقع تموم شدن این فیلم قرار نیست خیالم راحت بشه که من جای اون شخصیت نیستم. من دارم این فیلم رو بازی میکنم. هر چقدر هم جاهایی از فیلم سخت و دردناک باشه به دیدن ادامهی فیلم مجبورم. این فیلمیه که باید تا آخرش بازی کنم. این فیلم، زندگی منه.
آدمی به امید زنده است». زیاد این جمله رو شنیدم. نمیدونم این جمله چقدر برای بقیه آدما درسته ولی برای من تا حد زیادی صادقه.
از بچگی تا الان که نزدیک فارغالتحصیلی هستم و دارم لیسانسم رو میگیرم با یه مشکل زندگی کردم. این مشکل محرک و مشوق من به سمت مرگ و در مقابل، امید مشوق من به مبارزه و ادامهدادن بود. مشکل هنوز قرص و محکم سر جاشه. اما شعلهی امید داره کمکم خاموش میشه.
دوران راهنمایی بود که فهمیدم من با بقیه فرق دارم. جدایی من از اونجا شروع شد. دبیرستان یه سیلی محکمتر خوردم و فهمیدم قضیه جدیتر از ایناست. باید یه کاری بکنم. سوم دبیرستان بود که شروع کردم به صحبتکردن با بقیه در مورد این موضوع. پیش روانشناس و مشاور رفتم. دست به سرچم از اون زمان راه افتاد و فهمیدم کلینکلی مشکل من یه اختلال روانیه. بحرانش یه لول کمتر از OCD و افسردگی و بایپولاره؛ اما اگه درمان نشه در درازمدت به افسردگی منجر میشه.
موازی با روانشناسی با کتابهای معنوی آشنا شدم و اونها رو میخوندم.
در نهایت بعد از ۴-۵ سال دست و پا زدن میتونم بگم خود» اصلیم فرقی نکرده. طبعاً مهارتها و تجربههای زیادی کسب کردم ولی همونی هستم که بودم.
چیزی که منو میترسونه اینه که تا آخر عمر همین باشم.
میتونم بگم راههای زیادی رو امتحان کردم. ممکنه اونا رو درست امتحان نکرده باشم. میدونم.
نتیجهش این شده که نتونم خودم رو تغییر بدم. و از اول ۹۸ از تغییر ناامید شدم. نمیدونم این وضع قراره تا کی ادامه پیدا کنه.
در حال حاضر کورسوی امیدی به سایکدلیک دارم. حداقل چیزی که ازشون انتظار دارم اینه که راهی جلوی روم بذارن.
اگه تونستم خودم رو جمع و جور کنم شاید برگردم سمت روانشناسی و برم پیش یه رواندرمانگر خوب.
ولی کاش بتونم خودمو متعهد کنم که کارهایی که میکنم رو اینجا بنویسم. حس میکنم غلط خاصی نمیکنم و خب نتیجهای هم نمیگیرم!
پ.ن ۱: بعد از تلگرام و اینستاگرام تصور هم نمیکردم وبلاگها اینقدر متروکه بشن!
پ.ن ۲: کسی مونده؟ :))
درباره این سایت